×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true
true

ویژه های خبری

false
true
true

به یاد همه پدران گرانقدری که کوه های روی زمین اند و آنها که ستارگان درخشان آسمان شده اند و سایه درخشان لطف شان همیشه بر سر ماست.

همکار گرانقدر و ارجمند، جناب آقای “حمیدی راد” در بزرگ روز میلاد عزیز گیتی، حضرت علی (ع)، آن عاشق پاک باخته حضرت حق، آن کوه جوانمردی و صبر ، به یاد همه پدران آسمانی و شهید و به یاد پدر گرانقدرتان که در حادثه ناگهانی جان به جان آفرین تسلیم کردند، از طرف گروه رسانه ای اکوپارس، بقای عمر با عزت برای جنابعالی و خانواده محترمتان آرزو می کنیم و امیدواریم آنچه پس از این میگذرد، روزهایی مملو از تسلای خاطر، شادمانی و شکوه و سربلندی باشد و به مقام صبر مولا علی (ع) در مقام صبر و شکیبایی بار این غم بزرگ را در سینه تاب آورید. 

نخواستم‌ که ‌به ‌من ‌درس آب و نان ‌بدهی
مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی
… 
نخواستم که بگویم: «پدر بمان با من»
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

نخواستم که بگویی چه می شود بی ‌تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی

«قبول» کردی و کردم جدایی و غم را
که ‌خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی

برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!!

قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من به آسمان برسد

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت

فروختم همه ‌ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را

فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها

و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها
میان خنده‌ی «هرچند»ها و«لابد»ها

و گم شدند تمامی آن اصولی که…
و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که…

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا… پا به پات می آیم

بگیر و پاره ‌کن این روزهای‌ زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا…

شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل «بازی دراز»ها مرده

قرار تازه‌ ی ‌من، توی ‌کوچه، ساعت ‌هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه

شبی ‌که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

نشسته است زمستان، بهار خوابیده
شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده

بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!
پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟
که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را
که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

که باز زنده کنم خاطرات دورم را
که پس بگیرم از این سال ها غرورم را

هزار ترکش اندوه مانده توی سرم
نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

هزار مدفن گمنام روبروی من است
هزار ابر لجوجند توی چشم ِ ترم

که ‌بیست ‌سال ‌گذشته ‌ست، بیست ‌سال ‌تمام
هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

نمی رسیم بـه هم مثل ریل های قطار
که آسمان ‌تو ‌دور است ‌و من ‌شکسته ‌پرم

تمام عشق، تمام ِ زمان، تمام زمین
تمام شعر من و اشک های مختصرم

تمام آنچه ‌که باید، تمام ‌آنچه ‌که نیست
برای خوبترین واژه ی جهان: پدرم!

true
برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

true
true
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


false